شعر - عشقی |
آخرین شب گرم رفتن دیدنش لحظه اى واپسین بود.اوبه رفتن بود،من دراضطراب. دیده ام گریانه،دلم بیماربود.گفتمش ازگریه لبریز فرو ،گفت:جانا، ناگریزم،ناگریز،ناگریز. گفتم او را لحظه اى دیگربمان.گفت:مى خواهم دل،دیراست،دیر، درنگاهش خــــیره ماندم بى امید.سرنهادم غم زده بردوش او، بوســــــه هاى گریه آلودم نشست بررخ و بر لاله هاى گوش او ناگهان آهـى کشید و گفت: زندگى زیباست و گاهى هم زشت ،گریه را بس کن مرا آتش نزن. ناگریزم ازقبول سرنوشت،شعله سوزد درمــــن چو دیدم موج اشک، برق زد درمستى چشمان او اشک برطاقت دراین هنگام ریخت، قطره، قطره ازسر مژگانه او ازسخن او با رمز نگاه گفت: مى دانم جدایى زودبود... |
نوشته ها? پ?ش?ن
جستجو
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبر نامه
وضعیت من در یاهو
|
|